این هم آخرین غزل مولوی که در آخرین لحظات عمر به پسرش گفته:
رو سر بنه به بالين تنها مرا رها کن
ترکِ منِ خرابِ شب گردِ مبتلا کن
------------------
ماییم و موجِ سودا، شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا، خواهی برو جفا کن
---------------------
از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین رهِ سلامت، ترکِ رهِ بلا کن
----------------------
ماییم و آبِ دیده، در کنج غم خزیده
بر آب دیدة ما صد جای آسیا کن
-------------------------
خیره کُشیست ما را دارد دلی چو خارا
بکشد، کَسش نگوید تدبیر خونبها کن
---------------------------------------
بر شاه خوبرویان، واجب وفا نباشد
ای زردروی عاشق، تو صبر کن وفا کن
-----------------------------
دردیست غیر مُردن، آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کین درد را دوا کن؟
------------------------------
در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
-------------------------
گر اژدهاست بر ره، عشقـست چون زُمرّد
از برقِ این زمرّد، هین دفعِ اژدها کن
---------------------------
بس کن که بی خودم من ور تو هنر فزایی
تاریخ بوعلی گو، تنبیه بوالعلا کن
و بعد پرواز.....